عصرانه ای به طعم همین واژه های تلخ
من،تو،غروب،کافه و لبخندهای تلخ
تف می کنی دو شعر مرا روی میز و بعد
می ریزد از دهان تو این قطره های تلخ
”گارسون! کمی شکر“ و تو لبخند می زنی
حالم به هم می خورد از طنزهای تلخ
گفتم هوا چه گرم و سر حرف باز شد
گفتی هزار لعنت بر این هوای تلخ
مثل قدیم اشک مرا در می آورد
این خنده های مضحک شکّرنمای تلخ
اسمت ز یاد رفته و من حدس می زنم
شاید غریبه ای شده ای آشنای تلخ
در فال قهوه ما دو وجود جدا ز هم
آری چه راست گفتند این قهوه های تلخ
ناگاه صندلی به عقب ، درب کافه باز
تاریک می روی تو از این روشنای تلخ
در گفتن خداحافظ گریه ات گرفت
یکباره حافظت شیرین شد خدای تلخ
وقتی که شعر قهوه و تو هر سه می روید
من هم صدا می زنم ”آقا! یه چای تلخ!“
پیمان طالبی