زن ديگري نشسته پشت اين نقاب شاد
زن ديگري که روي شانه هاي خسته اش
کوهي از شکنجه هاي نا رواست
زن خسته اي که ديدگان او قصه گوي قصه هاي بي صداست
پشت ابن نقاب خنده بانگ تازيانه ميرسد به گوش :
صبر ، صبر ، صبر ، صبر وز شيارهاي سرخ خون تازه ميچکد
هميشه روي گونه هاي اين تکيده ي خويش...
زن ديگري نشسته ،
پشت اين نقاب خنده با نگاه غوطه ور ميان اشک
با دلي فشرده در ميان مشت
خنجري شکسته در ميان سينه
خنجري نشسته در ميان پشت...
کاش ميشد
از ميان اين ستارگان کور سوي کهکشان ديگري فرار کرد
با که گويم...
اين سخن که درد ديگريست از مصاف خود گريختن
وين همه شرنگ گونه گونه را مثل آب خوش به کام خويش ريختن
اي کرانه هاي جاودانه نا پديد
اين شکسته ي صبور را در کجا پناه ميدهيد؟